یادم آید روزی به کنارم آمدی گفتی از عشق برایم بگو ! گفتم عشق یعنی طلوع بی غروب ، عشق یعنی آغاز بی پایان ،......
گفتم وگفتم تا رسیدم به این جمله : عشق یعنی تو .
خندیدی و رفتی ، از پس همان خنده فهمیدم که .....
یادم آید از آن روز 7 سال پیاپی گذشت من بودم و تو .در کلبه ی دلم جای کردی ! اما ای کاش آن شب بارانی وتلخ من می مردم .
خبر آوردند تو را از کنج این کلبه ی ویرانه ی دل دزدیدند ، آه چه شبی بود آسمان هم با دل من همناله شدو بگریست !
یادم آید از آن پس عشق را برای کسی معنی نکردم ، شاید دیگر هم معنی نکنم !
اما بدان پس از 9 سال و 6 ماه و 12 روز هنوز چشم به راهت هستم تا بیایی آن معنی عشقی را که تو به من آموختی برایت باز گویم .
چشم به راهت هستم .