باز شب آمد تا
دوباره روح سرگردان و سرد مرگ
دوباره تازیانه های بی رحم و بلورین تگرگ
تکرار کنند قصه های تلخ و روزهای نا امیدی مرا
روح من دیگر مسخ هر چه نور
هر چه شور
هر چه شعور
چه عذابی بود آنروز
آنروز که بر می داشتند پنجره های دلم را و بر جای آن می کشیدند
دیواری ضخیم از آجرهای تردید و اضطراب
تا مبادا کلبه دلم را
کلبه خالی از عشق و مملو از تنهاییم را
کورسوی نور امید روشن کند
دیگر ز امید نا امیدم
دیگر شسته اند معنا و مفهوم خورشید را از ذهن من
در افکارم باران نیست
رود نیست
ترانه و سرود نیست
بردند از من غرور را
سرور را
شعر و احساس و شعور را
کشتند در من زندگی را
عشق را
بندگی را
در سینه ام مدفون شده
اجساد ناکام
اجساد بی نام
آمال و آرزوهایم
باز حرف دل یک بیدل افسرده حال
باز تنها شده ام
|