سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق

 

یک خانم محترم برام اف گذاشته بود کلمه دوستت دارم را برروی برگ سبز نوشتم وتو مثل بز آن را خوردی
تقدیم به توتا بدانی دوست داشتن یعنی چه؟
اگر میشه از عشق قصه نوشت میشه از عشق تو گفت
از عشق تو دیوونگی هم عالمی داره
واین را بدان که
 
 

 

 

 

 

 

ای معلم دشت سرخ عاطفه
با تو می شد یک شقایق را سرود
دوستت دارم ز اعماق وجود
بر تو صد ها شاخه گل صدها درود

 


[ چهارشنبه 85/6/29 ] [ 8:52 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
باز اومدم

 

سلام ، ببخشید چند وقتی نرسیدم به وبلاگم سر بزنم ، ولی پس از مدتی فاصله بین من وشما باز اومدم ، از تمام کسانی که برام ایمیل گذاشتند ومرا دلگرم کردند خیلی خیلی تشکر می کنم .

 


[ سه شنبه 85/6/28 ] [ 10:42 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
تبریک

 

عاشقان عیدتان مبارک باد

فرا رسیدن ولادت با سعادت حضرت مهدی موعود (عج)برهمه ی منتظران واقعی آنحضرت گرامی باد. 

اللهم عجل لولیک الفرج


[ پنج شنبه 85/6/16 ] [ 9:5 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
منتظر

 

شما می تونید با دلگرمی های خودتان مرا به نوشتن بیشتر امیدوار کنید ، منتظر نوشته های زیبای شما در صفحه ی دلگرمی های شما می مونم ، یا اگر مایل باشید می تونید به آدرس پست الکترونیک من ایمیل بفرستید .

                                                                              marys_af2007@yahoo.com      

زندگی رادوست دارم به خاطر با شما بودن .

 

  


[ چهارشنبه 85/6/15 ] [ 5:4 عصر ] [ رضا ] [ نظرات () ]
پشت پنجره

 

شاید شما با خواندن وبلاگ با خودتون بگید :آی طفلکی تو عشقش خیلی سخت شکست خورده که این جور با درد و آه می ناله !

نه این جوری هم نیست ،یک شکست کوچک ! بالاخره هر کی بگه من توعشقم سربلندم وهیچ وقت شکست نخوردم ، خالی می بنده !

 من از زندگی که دارم راضیم ولی این درد وغم که هیچ وقت تمومی نداره ، هر روز یه غم تازه ، تواین دنیا گفتم آدم بی غم نمی شه !

من فقط از درد وغصه های پشت پنجره که من را آزار می ده دارم تو کلبه دل سخن می گم ،  شاید الان نتونم اون حس درون خودم را تو کلبه ی دل به زبان بیارم ولی اگه همراه همیشگی من باشید می بینید شما هم یکی هستی مثل من . 


[ چهارشنبه 85/6/15 ] [ 9:56 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
به یاد پوپک عزیز

 

 


[ دوشنبه 85/6/13 ] [ 11:48 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
درد ی ناگفته

 

تازه پنج سال از بهار زندگانیم سپری نشده بود ، دست نوازشت را می طلبیدم ، چشم داشتم به دستی که مرا از مین بلند کند و بر شانه اش نشاند ، ولی این چشم با اشک نمناک می شد (مثل الان ) ، ! وچیزی نمی یافت ، آخه تا مدتی اطرافیان مرا نوازش می کردند دیگر کسی به من نمی رسید ! یک فقدان بزرگ : درد یتیمی !

من در پنج سالگی از نعمت پدر محروم ماندم وهمیشه جای خالی پدر را درکلبه ی دل می دیدم ، در اینجا جای تشکر بزرگ باقی می ماند از مادری که سالهای سال برایم زحمت کشید تا بدین جا برسم .

قابل توجه شما خوانندگان عزیز: قدر پدر تان را بدانید ، من با فقدان پدر روبرو هستم بهتر درک می کنم که پدر چه موجود بزرگی می باشد ، بر دستش بوسه زنید که شما را درکودکی با همین دستان نوازش وبلند کرد تا شما چشمتان به جای خالی دیگری خیره ومنتظر نماند .

 

تشکر

 

در کلبه ی دل می خواهم از استاد بزرگوارم جناب آقای حسین نورنیا که حق پدری را برایم همیشه ودر همه جا به جای آورده تقدیر وتشکر نمایم واز خداوند منان برای آن بزرگوار آرزوی سلامتی وموفقیت در زندگیشان را خواستارم .  


[ دوشنبه 85/6/13 ] [ 9:48 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
باور کن

 

دوست داشتم همیشه در  کنارم باشی واحساس مرا با تمام وجود درک کنی وبدانی که هنوز یک قلب وجود داره و برای تو می تپه .

دوست داشتم تا ابددستم را بگیری و گرمی دستانم را حس کنی وباور کنی خونی که در رگهای من جاریست فقط وفقط به عشق تو ست.

اما حیف همه ی اینها رویا بود وخیلی زود در کاخ امیدم ، در هم شکستم .

این شکستن رادیدی ورفتی !

باور کن هنوز در گوشه ی این کلبه ی دل یک نور کوچک سوسو می زند وتورا می جوید وخواهان آن است که باز تو بیایی و در آنجا متزل کنی .

          باور کن ، باور کن


[ دوشنبه 85/6/13 ] [ 8:34 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
سکوت تو

 

در آخرین سکوتت آن حس غریب دوست داشتن رادیدم ، آره عشق و محبت حس غریبی است .

با تو از درد تنهایی می سرودم ، منتظر شنیدن جمله ای از زبان تو بودم تا دردم را تسکین بخشد ، می گفتم ومی گفتم وتوهمچنان محو شنیدن بودی ، فقط لبخند مهربانت در چهره نمایان بود ولی هنوز سکوتت آزارم می داد .


ناگهان چشمان زیبایت را دیدم که ساحل آن در جزر ومد اشکانت گم شد ! آه مگر درد وغم من آنقدر سنگین بود که روح لطیف تورا طوفانی کرد ؟!


آری ، این همان حس غریب دوست داشتن است ، تازه پی برده بودم در پشت آن سکوت تلخ وسنگین ، اشک چشمانت باید بگوید :



دوستت دارم    


[ دوشنبه 85/6/13 ] [ 8:15 صبح ] [ رضا ] [ نظرات () ]
چرا ؟

 

 

چند شب پیش داشتم از رفتنت می نوشتم ! آه چه دنیای عجیبی امروز صبح دیدمت !

نمی دونم بعد از این همه سال چرا حالا می بایست ببینمت ؟!

تو هم مثل من شکسته وپیر شدی ! تو هم از دوری من ؟...... نه فکر نکنم آخه تو مثل من نمی شی که!

از دلت خبرندارم شاید توهم .....!

تو رویا جور دیگه ای می دیدمت ، خیلی عوض شدی !

با دیدنت خاطرات زیادی برام زنده شد ، فقط اینو بگم ای کاش هرگز نمی دیدمت !

چرا؟


[ شنبه 85/6/11 ] [ 12:4 عصر ] [ رضا ] [ نظرات () ]
   1   2      >